بچه های آخرالزمالن

وبلاگی برای دوسداران مهدویت

بچه های آخرالزمالن

وبلاگی برای دوسداران مهدویت

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

     آقا جان سلام!

     هر صبح که خورشید طلوع می کند، با یاد و امید تو روزم را شروع می کنم.

     آقا جان! من هر روز صبح با یاد شما دفتر زندگانی ام را باز می کنم و با یاد شما آن را می بندم، اما حیف که چشمان نا قابل من، لیاقت دیدارشما را ندارد.

     آری! می دانم که با این چشمانم که هدیه را به دست دیو نفس سپرده ام، اما آقا جان! حرف من با شما این است که در این دنیای وانفسا مرا رها نکنی.

     آقا جان! صبح های جمعه که دعای ندبه ات را گوش می کنم، احساس می کنم که در کنارم نشسته ای و با من زمزمه می کنی.

     آقا جان! عصر های خاکسپاری جمعه چه دلگیر است! وقتی بدون حضور تو، در زیارت آل یاسین و دعای سمات شرکت می کنم و به یادت اشک غربت و بی رنگی غروب را می ریزم.

     آقا جان! چراغ دلم به دست تو روشن شده و می خواهم آن را به دست بگیری.

     آقا جان! وقتی تو بیایی، اقاقی ها به میمنت قدومت فرش های زمین را آذین می بندند. خورشید، گیسوانش را سر داهت پهن می کند. آسمان، اشک شوق جاری کرده و نیلوفرها نیز به میمنت حضورت چشمان اشک بار خود را به هاله ی شوق می پوشانند.

     وقتی تو بیایی؛ جهان با عدل و دادت هم قرین می شود. وقتی تو بیایی؛ فلسطین از چنگال ظلم رها می شود. دیگر هیچ فقیری با قی نمی ماند، و دیگر هیچ ظالمی ظلم نمی کند.

     آقا جان! بیا و انتقام سیلی زهرا را بگیر! بیا و فریادرس فریاد خواهان باش! بیا که کعبه انتظارت را می کشد! بیا که غربت کربلا تو را می خواهد ! بیا که فریاد (یابن الزهراء) بر جای جای شلمچه بلند است! هر جای این منطقه که قدم می گذاشتم، احساس می کردم تو در کنار منی و نوای رزمندگان را می شنوی. پس بیا و مارا بیش از این منتظر مگذار!

م.واحدی،بوشهر،دشتستان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۷
شهید نوجوان

اموزش اذان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۴۱
شهید نوجوان

image2.PNG

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۲۴
شهید نوجوان

     سلام؛ حال من خوب نیست؛ اما همیشه برای سلامتی شما، شمع روشن می کنم. مدتی است که همه را! از خود، بی خبر گذاشته اید. حتما می دانید که پدر بزرگ مرد. برای پدر هم نفسی بیش نمانده است. جمعه یپش، سخت بیمار بود. از بستر بر نمی خاست. چشم هایش، پشت پنجره افتاده بود. قلبش تا لب ها بالا امده بود و همان جا می تپید. زمزمه می کرد. می گفت:

     دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است 

                                     گو بر ان خوش، که هنوزش نفسی می اید 

     مادر و مادربزرگ، خیلی بی تابی می کنند. هر سال که نرگس باغ، شکوفه می دهد، ان ها هم به خود وعده می دهند که امسال می ایی. مادر، دیگر خانه داری نمی کند. معلم شده است. دعای عهد، درس می دهد؛ به ماهی های حوض. زنگ های تفرح، سماوررا اتش به جان می کند و حافظ می خواند. انتخاب غزل را به خود حافظ می سپارد. به من گفت: حافظ، مگر همین یک شعر را دارد. بعد می خواند: 

     مژده ای دل که مسیحا نفسی می اید

                                      که ز انفاس خوشش بوی کسی می اید  

     از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش 

                                      زده ام فالی و فریاد رسی می اید 

     این از خانه، دوسه جمله ای هم از روزگارمان برایت بنویسم. نمی دانم چرا آسمان بخیل شده است؛ نمی بارد. زمین سنگدلی می کند؛ نمی رویاند. ماه و خورشید،چشم دیدن هم دیگر را ندارند. خیابان ها پر از غول های اهنی شده اند. کوچه ها امن نیستند مردم، جمعه های خودشان را به چند خنده ی تلخ می فروشند. هیچ حادثه ای ذائقه هارا تغییر نمی دهد مثل اینکه همه سنگ و چوب شده ایم. 

    عجیب است! داماد ها از حجله می ترسند. عروسی هارا در کوچه های بن بست، می گیرند. اذان، رنگ پریده به خانه ها می اید. نماز، زمین گیر شده است. رمضان، مهمان نا خوانده را می ماند که سرزده، بزم سیران را بر هم می زند. از روزه در شگفتم که چرا افتار خوش نمی دارد. حج، هزار زخم از خار مغیلان بر تن دارد. جهاد، بهانه گیر شده است. ادم ها، کیسه هایی پر از خمس و زکات، به دیوار های گورشان اویخته اند. نپرس موریانه ها، چه به روزگار مسجد، اورده اند. از همه تلخ تر اینکه، عصر های جمعه، دلم نمی گیرد. 

    شنیده ای دیگر کسی پای شعر هایش، تخلص نمی گذارد؟ و شاعران، یعنی زمین خوردگان وزن و قافیه!

   نمی دان وقتی این نامه را می خوانید، کجا هستید؟ هر جا که هستید، زودتر خودتان را برسانید. از بس شما را ندیده ایم، چشمانمان خوب را نمی بیند. بیم دارم اگر چندی دیگر بگذرد، ندبه خوان های مسجد، کمتر شوند. ادم ها همه دیرباور شده اند، و زودرنج . بهانه می گیرند. می گویند :(اونیز مارا فراموش کرده است!) اما من می دان که شماف همه را به اسم و رسم و نیتف به یاد دارید. 

    دوست دارم باز برایت بنویسم. اما یادم امد که باید به گلدان ها اب بدهم. مادرم گفته است، اگر به شمعدانی ها اب بدهم، ان ها برای امدن تو دعا می کنند. راست می گویند. از وقتی که مرتب ابشان می دهم، دست های سبزشان را به سوی اسمان گرفته اند.

     هنوز هم تفال می زنم. پیش از نوشتن این نامه، فال زدم. امد:

دیری است که دلدار پیامی نفرستاد

                              ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

صد نامه فرستادم و ان شاه سواران

                              پیکی ندوانید و یلامی نفرستاد 

                                                                                          والسلام

ر.بابایی  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۱
شهید نوجوان