بچه های آخرالزمالن

وبلاگی برای دوسداران مهدویت

بچه های آخرالزمالن

وبلاگی برای دوسداران مهدویت

باز هم نامه

چهارشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۳:۰۵ ب.ظ

    دوباره سلام. دوباره اشک . دوباره مرگ را نازکشیدن. دوباره...

    کاش اینجا بودی. همین جا؛ زیر همین سقف. رو در رو. مثل ان وقت ها که پدر بزرگ می نشست ودر جنب و جوش ما گم می شد. 

    اینجا هوا بارانی است. شاید باران... شاید برف... شاید هیچ کدام.اگر برف باشد، بهتر است. باران، وقتی به زمین می رسد، همه جا را فقط خیس می کند؛ همین. اما برف رنگ و بوی زمین را عوض می کند.

    از برف وباران بگذریم.

    چه کار میکنی با تنهایی، با غریبی،با بی وفایی های ما؟ راستس چرا دائم از این شهر به ان شهر می روی؟ نگران نامه هایم نیستم که مبادا به دستت نرسد؛ می دانم نامه هایی که نشانی شان توی پاکت، بعد از سلام نوشته شده باشد ، حتمآ _ وخیلی زود _ چشم های تورا زیارت خواهد کرد . اما دلم می خواهد بدان چرا یک جا نمی مانی؟ یک روز خبر می اورند که در مدینه دیده شدی ، یک روز کربلایی ها را ذوق زده می کنی . یک روز بوی تو را که در مسجد قدیمی محله جا مانده بود ، شناسایی می کنند . فکر می کردم فقط ما ارام نداریم . گویا تو از نا ارامتری.

    نمی خواهم گلایه کنم، اصلآ دل و دماغ این کار را ندارم ، ولی باور کن به ما خیلی سخت می گذرد . سخت نیست بی تو در میان دشمنان تو بودن؟ سخت نیست ناز هر نازیبایی را کشیدن و پای هر علف هرزه ای ، جوی عمر بستن!؟ سخت نیست تبدیل عروسی ها به عزا ، فقط به جرم اینکه جوان های ما ، نشانی شادی را از غم گرفته اند و فقط به ایت اتهام که در راه مدرسه به گدای شهر سلام نگفته اند ، سخت نیست تنها راه گریه که از گلوی ما می گذشت ، به فرمان یغض بسته باشد؟ اخر چقدر تنهایی ؟ چقدر جمعه های دلگیر؟چقدر خندیدن به روی انان که گریه تورا نمی شتاسند و عکس سیاه و سفید خود را در اشک رنگین تو نمی بینند؟

    دیروز برای خرید کفش به بازار رفتم . چه ها که ندیدم !مردی فریاد می زد:(بییاید!بییاید! از این انگور های من که با حبه ای شما را به معراج بی عاری می برد،بخرید بخورید و بنوشید.) یکی دست هایش را به هم می زد و کتاب های مرا که هربرگ ان صحنه صد عشق کاغذی است ). یکی را خریدم و دوبار نه سه بار ،خواندم . راست می گفت بیچاره! پر بود از عشق هایی که یخ های قطب جمود را شرمنده می کرد . کفش را فراموش کردم. یک هدیه برای تو خریدم . نمی گویم چه خریدم  . ولی به فروشنده ان گفتم :اگر نپسندید، پس می اورم . گفت : از قول من به او بگو :(اگر این را نپسندی باید به دوستانی در مریخ، امید ببندی. ما زمینی هستیم و هدیه های زمینیان، بیش از این نمی تواند بود.)ان هدیه بی ارج و مجد را در کاغذ های کاهی هم که شده، نگاهی به هدیه من خواهی کرد.

    می خواهی دو سه سطری هم از حال ما بدانی ؟ اقبال گم شده است . مستی، ذوقی ندارد. باده های جام خوشایندی، همه ابگونند. بی طعم و بی بو. ان قدر قلب و دغل فراوان شده است که گویی روز داوری از باور مردم قهر کرده است. بعضی هنوز چشم به راه معجزه بخت اند و شانس می پرستند . همه اتفاقات مهم زندگی ما ، در خانه سالمندان می گذردو این را هم بگویم که جدیدا مرگ خیلی خوش سلیقه شده است. نمی دانی چه نازی میکند. همیشه دیرتر از اجل می رسد و زودتر از ارزوها. در شهری که ما زندگی می کنیم بچه ها را از روی رنگ لباس هایشان می شناسند و جوان ها را از خیابانی که در ان بالا و پایین می روند . این جا همه دست به کار شده اند که روی عکس تو ، اگهی های تبلیغاتی بچسبانند.

    دیوار های شهر ، همگی برگ های یک کتاب اند : خود اموز خود کشی. من ندیدم فیلمی که زنگ ان را برای تو _ یا حتی من _ به صدا در اورده باشند . این جا همه در جنب و جوش اند، که تورا فراموش کنند؛ باز هم نمی خواهی بیای؟


ر. بابایی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۲/۳۰
شهید نوجوان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی