بچه های آخرالزمالن

وبلاگی برای دوسداران مهدویت

بچه های آخرالزمالن

وبلاگی برای دوسداران مهدویت

۵ مطلب با موضوع «نامه های نوجوانان به امام زمان (عج)» ثبت شده است

     آقا جان سلام!

     هر صبح که خورشید طلوع می کند، با یاد و امید تو روزم را شروع می کنم.

     آقا جان! من هر روز صبح با یاد شما دفتر زندگانی ام را باز می کنم و با یاد شما آن را می بندم، اما حیف که چشمان نا قابل من، لیاقت دیدارشما را ندارد.

     آری! می دانم که با این چشمانم که هدیه را به دست دیو نفس سپرده ام، اما آقا جان! حرف من با شما این است که در این دنیای وانفسا مرا رها نکنی.

     آقا جان! صبح های جمعه که دعای ندبه ات را گوش می کنم، احساس می کنم که در کنارم نشسته ای و با من زمزمه می کنی.

     آقا جان! عصر های خاکسپاری جمعه چه دلگیر است! وقتی بدون حضور تو، در زیارت آل یاسین و دعای سمات شرکت می کنم و به یادت اشک غربت و بی رنگی غروب را می ریزم.

     آقا جان! چراغ دلم به دست تو روشن شده و می خواهم آن را به دست بگیری.

     آقا جان! وقتی تو بیایی، اقاقی ها به میمنت قدومت فرش های زمین را آذین می بندند. خورشید، گیسوانش را سر داهت پهن می کند. آسمان، اشک شوق جاری کرده و نیلوفرها نیز به میمنت حضورت چشمان اشک بار خود را به هاله ی شوق می پوشانند.

     وقتی تو بیایی؛ جهان با عدل و دادت هم قرین می شود. وقتی تو بیایی؛ فلسطین از چنگال ظلم رها می شود. دیگر هیچ فقیری با قی نمی ماند، و دیگر هیچ ظالمی ظلم نمی کند.

     آقا جان! بیا و انتقام سیلی زهرا را بگیر! بیا و فریادرس فریاد خواهان باش! بیا که کعبه انتظارت را می کشد! بیا که غربت کربلا تو را می خواهد ! بیا که فریاد (یابن الزهراء) بر جای جای شلمچه بلند است! هر جای این منطقه که قدم می گذاشتم، احساس می کردم تو در کنار منی و نوای رزمندگان را می شنوی. پس بیا و مارا بیش از این منتظر مگذار!

م.واحدی،بوشهر،دشتستان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۷
شهید نوجوان

     سلام؛ حال من خوب نیست؛ اما همیشه برای سلامتی شما، شمع روشن می کنم. مدتی است که همه را! از خود، بی خبر گذاشته اید. حتما می دانید که پدر بزرگ مرد. برای پدر هم نفسی بیش نمانده است. جمعه یپش، سخت بیمار بود. از بستر بر نمی خاست. چشم هایش، پشت پنجره افتاده بود. قلبش تا لب ها بالا امده بود و همان جا می تپید. زمزمه می کرد. می گفت:

     دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است 

                                     گو بر ان خوش، که هنوزش نفسی می اید 

     مادر و مادربزرگ، خیلی بی تابی می کنند. هر سال که نرگس باغ، شکوفه می دهد، ان ها هم به خود وعده می دهند که امسال می ایی. مادر، دیگر خانه داری نمی کند. معلم شده است. دعای عهد، درس می دهد؛ به ماهی های حوض. زنگ های تفرح، سماوررا اتش به جان می کند و حافظ می خواند. انتخاب غزل را به خود حافظ می سپارد. به من گفت: حافظ، مگر همین یک شعر را دارد. بعد می خواند: 

     مژده ای دل که مسیحا نفسی می اید

                                      که ز انفاس خوشش بوی کسی می اید  

     از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش 

                                      زده ام فالی و فریاد رسی می اید 

     این از خانه، دوسه جمله ای هم از روزگارمان برایت بنویسم. نمی دانم چرا آسمان بخیل شده است؛ نمی بارد. زمین سنگدلی می کند؛ نمی رویاند. ماه و خورشید،چشم دیدن هم دیگر را ندارند. خیابان ها پر از غول های اهنی شده اند. کوچه ها امن نیستند مردم، جمعه های خودشان را به چند خنده ی تلخ می فروشند. هیچ حادثه ای ذائقه هارا تغییر نمی دهد مثل اینکه همه سنگ و چوب شده ایم. 

    عجیب است! داماد ها از حجله می ترسند. عروسی هارا در کوچه های بن بست، می گیرند. اذان، رنگ پریده به خانه ها می اید. نماز، زمین گیر شده است. رمضان، مهمان نا خوانده را می ماند که سرزده، بزم سیران را بر هم می زند. از روزه در شگفتم که چرا افتار خوش نمی دارد. حج، هزار زخم از خار مغیلان بر تن دارد. جهاد، بهانه گیر شده است. ادم ها، کیسه هایی پر از خمس و زکات، به دیوار های گورشان اویخته اند. نپرس موریانه ها، چه به روزگار مسجد، اورده اند. از همه تلخ تر اینکه، عصر های جمعه، دلم نمی گیرد. 

    شنیده ای دیگر کسی پای شعر هایش، تخلص نمی گذارد؟ و شاعران، یعنی زمین خوردگان وزن و قافیه!

   نمی دان وقتی این نامه را می خوانید، کجا هستید؟ هر جا که هستید، زودتر خودتان را برسانید. از بس شما را ندیده ایم، چشمانمان خوب را نمی بیند. بیم دارم اگر چندی دیگر بگذرد، ندبه خوان های مسجد، کمتر شوند. ادم ها همه دیرباور شده اند، و زودرنج . بهانه می گیرند. می گویند :(اونیز مارا فراموش کرده است!) اما من می دان که شماف همه را به اسم و رسم و نیتف به یاد دارید. 

    دوست دارم باز برایت بنویسم. اما یادم امد که باید به گلدان ها اب بدهم. مادرم گفته است، اگر به شمعدانی ها اب بدهم، ان ها برای امدن تو دعا می کنند. راست می گویند. از وقتی که مرتب ابشان می دهم، دست های سبزشان را به سوی اسمان گرفته اند.

     هنوز هم تفال می زنم. پیش از نوشتن این نامه، فال زدم. امد:

دیری است که دلدار پیامی نفرستاد

                              ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

صد نامه فرستادم و ان شاه سواران

                              پیکی ندوانید و یلامی نفرستاد 

                                                                                          والسلام

ر.بابایی  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۱
شهید نوجوان

    دوباره سلام. دوباره اشک . دوباره مرگ را نازکشیدن. دوباره...

    کاش اینجا بودی. همین جا؛ زیر همین سقف. رو در رو. مثل ان وقت ها که پدر بزرگ می نشست ودر جنب و جوش ما گم می شد. 

    اینجا هوا بارانی است. شاید باران... شاید برف... شاید هیچ کدام.اگر برف باشد، بهتر است. باران، وقتی به زمین می رسد، همه جا را فقط خیس می کند؛ همین. اما برف رنگ و بوی زمین را عوض می کند.

    از برف وباران بگذریم.

    چه کار میکنی با تنهایی، با غریبی،با بی وفایی های ما؟ راستس چرا دائم از این شهر به ان شهر می روی؟ نگران نامه هایم نیستم که مبادا به دستت نرسد؛ می دانم نامه هایی که نشانی شان توی پاکت، بعد از سلام نوشته شده باشد ، حتمآ _ وخیلی زود _ چشم های تورا زیارت خواهد کرد . اما دلم می خواهد بدان چرا یک جا نمی مانی؟ یک روز خبر می اورند که در مدینه دیده شدی ، یک روز کربلایی ها را ذوق زده می کنی . یک روز بوی تو را که در مسجد قدیمی محله جا مانده بود ، شناسایی می کنند . فکر می کردم فقط ما ارام نداریم . گویا تو از نا ارامتری.

    نمی خواهم گلایه کنم، اصلآ دل و دماغ این کار را ندارم ، ولی باور کن به ما خیلی سخت می گذرد . سخت نیست بی تو در میان دشمنان تو بودن؟ سخت نیست ناز هر نازیبایی را کشیدن و پای هر علف هرزه ای ، جوی عمر بستن!؟ سخت نیست تبدیل عروسی ها به عزا ، فقط به جرم اینکه جوان های ما ، نشانی شادی را از غم گرفته اند و فقط به ایت اتهام که در راه مدرسه به گدای شهر سلام نگفته اند ، سخت نیست تنها راه گریه که از گلوی ما می گذشت ، به فرمان یغض بسته باشد؟ اخر چقدر تنهایی ؟ چقدر جمعه های دلگیر؟چقدر خندیدن به روی انان که گریه تورا نمی شتاسند و عکس سیاه و سفید خود را در اشک رنگین تو نمی بینند؟

    دیروز برای خرید کفش به بازار رفتم . چه ها که ندیدم !مردی فریاد می زد:(بییاید!بییاید! از این انگور های من که با حبه ای شما را به معراج بی عاری می برد،بخرید بخورید و بنوشید.) یکی دست هایش را به هم می زد و کتاب های مرا که هربرگ ان صحنه صد عشق کاغذی است ). یکی را خریدم و دوبار نه سه بار ،خواندم . راست می گفت بیچاره! پر بود از عشق هایی که یخ های قطب جمود را شرمنده می کرد . کفش را فراموش کردم. یک هدیه برای تو خریدم . نمی گویم چه خریدم  . ولی به فروشنده ان گفتم :اگر نپسندید، پس می اورم . گفت : از قول من به او بگو :(اگر این را نپسندی باید به دوستانی در مریخ، امید ببندی. ما زمینی هستیم و هدیه های زمینیان، بیش از این نمی تواند بود.)ان هدیه بی ارج و مجد را در کاغذ های کاهی هم که شده، نگاهی به هدیه من خواهی کرد.

    می خواهی دو سه سطری هم از حال ما بدانی ؟ اقبال گم شده است . مستی، ذوقی ندارد. باده های جام خوشایندی، همه ابگونند. بی طعم و بی بو. ان قدر قلب و دغل فراوان شده است که گویی روز داوری از باور مردم قهر کرده است. بعضی هنوز چشم به راه معجزه بخت اند و شانس می پرستند . همه اتفاقات مهم زندگی ما ، در خانه سالمندان می گذردو این را هم بگویم که جدیدا مرگ خیلی خوش سلیقه شده است. نمی دانی چه نازی میکند. همیشه دیرتر از اجل می رسد و زودتر از ارزوها. در شهری که ما زندگی می کنیم بچه ها را از روی رنگ لباس هایشان می شناسند و جوان ها را از خیابانی که در ان بالا و پایین می روند . این جا همه دست به کار شده اند که روی عکس تو ، اگهی های تبلیغاتی بچسبانند.

    دیوار های شهر ، همگی برگ های یک کتاب اند : خود اموز خود کشی. من ندیدم فیلمی که زنگ ان را برای تو _ یا حتی من _ به صدا در اورده باشند . این جا همه در جنب و جوش اند، که تورا فراموش کنند؛ باز هم نمی خواهی بیای؟


ر. بابایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۰۵
شهید نوجوان

     دلم بهانه تو را گرفته است؛ای (موضوع) زندگی من! ای (سوال اصلی) آفرینش!

     (روشی) نمانده است که با آن (فریضه) اغوش تو را به جستجو نگذارده باشم . بگو با کدام (روش تحقیق ) می توان ضهور تو را پاسخ یافت؟! (مفهوم) نگاه تو با کدام (ملفوظ) به (مشهود) بدل خواهد شد؟ و (متغیر) گیسوانت، در اغوش کدام نسیم، (مفهوم) بی قراری مرا منتشر خواهد نمود؟

     خسته ام !

     از (بررسی متون)،

     از (سوالات فرعی)،

     از (مقدمه)، از (مقدمه)، از (مقدمه)!


     بی حضور تو ای (متن) غایب زندگی؛ از زنده بودن چه (نتیجه ) ای می توان گرفت؟ از زنده بودن (چگونه) می توان نتیجه ای گرفت؟

     همیشه با ( مفروض) اغوش باز تو و نگاه مهربانت، نبودنت را تحمل کرده ام و زنده بودن خود را توجیه.


     آن روز که نگاه مهربانت را از دلم برداری ، بدان که (گزاره های پایه ای) فلسفه وجودی ام را ویران نموده ای!


     (فصل) فصل عمرم، وقف (وصل) تو بوده است.


     خسته ام؛

     از این همه(فصل)،

    از این همه فصل،


    به من بگو! در کدام فصل زندگی، وصل تو دست یافتنی است؟

    ای که! با امدنت همه فصل ها وصل می شوند!

    فصل فصل خزان زده عمر مرا نیز به ظهور سبز خود وصل بفرما!

    آمین!


ح.بیاتانی


     

     

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۲۳
شهید نوجوان

     این(جزوه ها)ی درسی،پریشان تر از آنند که مرا نظام شایسته ای بخشند. (جبر)،دلم را منقبض می کند و (مثلثات)،دلم را به (دلتا)می کشاند. سرم گیج می رود و از زمین و زمان، (تو) را می خواهم. (دانشگاه)، جز تو ، همه چیز را به من می رساند و من ، نمی دانم که تو میدانی یا نه...؟ اگر بدانی، که نظم تاریخ به هم میخورد. معشوق، (نباید) از حال عاشق با خبر باشد، این را استاد ادبیاتمان می گویند. ایشان، مرد بسیار محترمی است،اما فقط استاد ادبیات ماست. (استاد اخلاق اسلامی ) ما، نمازش را اول وقت می خواند ، اما هزار هزار سوال نا گفته ام را نمی داند.

     پرسیدم:(کجاست؟) گفت:(نمی دانم). پرسیدم:(کیست؟) گفت:(نمی دانم).

     پرسیدم:(هست؟) گفت:(البته)... ومن ، نپرسیدم ، ستودم .

     هوای این ناحیه ، بارانی است ، باران من!... کویرم و عطش، سینه ام را داغ عشق کوبیده است .

     این جزوه ها، پریشان تر از انند که مرا نظام شایسته ای بخشد... (بینش اسلامی ) من ، کمترین ضریب را دارد . برای دانشکده (دوست داشتن )،(پیش دانشگاهی معرفت) لازم است. دست کم ، (پنج) واحد... اینکه جور نمی شود؟... باشد، چه چیز ما جور می شود که این یکی نمی شود ؟ هروقت جور شد که تورا ببینم ، این نیز جور خواهد شد. 

     باور کن!... همین که دور باشی ، بهتر است. به حضرتت که دویت دارم هرگز از حالم با خبر نشوی . دلت می گیرد . این قلم های شکسته چه کرده اند، جز به (زاویه فراموشی) کشاندن تو ؟... 

     سرم گیج می رود و خانم جان ، مدام فکر می کند که هذیان می گویم. می گوید:(عاشق شده؟... درمان عاشق، زندگیست... ) اولش را درست می گوید و اخرش را اشتباه ، مثل تصور اول حال من از تو . (سرداب) چه می فهمد که (نیمه شعبان ) خودش یک ماه است . (لیلته القدر ) ، هر سال در یک شب ، ظهور می کند . ماه ، فقط سی روز نیست . بهار ، اولین فصلی است که ماه هایش سی و یک روز می شود. این یک روز ، مال تو ...جمعه که قابل تو را ندارد ! جمعه ، تنها روز هفته است که تنها یک (نقطه) دارد . تو ، در همان نقطه ای،  که جمعه دارد . خوانایی ان ، به همان نقطه است که گاهی هویتش را تغییر می دهد و می شود (خال هاشمی ) تو...

     خفاش، هیچ وقت تفسیر  درستی از خورسید به دست نمی دهد ... مشکل، سواد نیست. دانشکده، یک راه عاشق شدن را می گوید ؛ هفتاد و یک راه دیگرش ، در خاطر نینوایی توست.

     شعبان، تولد تو را می شناسد ... و من نیز ... که تو را نمی شناسم. این جزوه ها ... این جزوه ها ...

     سرم گیج می رود ، تو می آیی ... چشم هایم بارانی اند و دلم ، خشک است. (باران) من! (احسان)کن!

م.سادات اخوی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۰۵
شهید نوجوان